عشق ؟ ...


زندگی

بالاخره راز زندگی را فهمیدم... سه چیز است : عشق !.. عشق! .. عشق! ..

حالمان بد نيست غم کم مي خوريم

کم که نه هر روز کم کم مي خوريم

آب مي خواهم سرابم مي دهند

عشق مي ورزم عذابم مي دهند

خود نمي دانم کجا رفتم به خواب !

از چه بيدارم نکردي آفتاب ؟

...

 

عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام

تيشه زد بر ريشه ي انديشه ام

عشق اگر اين است مرتد مي شوم

خوب اگر اين است من بد مي شوم

بس کن اي دل نابساماني بس است

کافرم ديگر مسلماني بس است

در ميان خلق سردرگم شدم

عاقبت آلوده ي مردم شدم

بعد از اين با بي کسي خو مي کنم

آنچه در دل داشتم رو مي کنم

نيستم از مردم خنجر به دست

بت پرستم بت پرستم بت پرست

بت پرستم ، بت پرستي کار ماست

چشم مستي تحفه ي بازار ماست

...

من که با دريا تلاطم کرده ام

راه دريا را چرا گم کرده ام ؟

قفل غم بر درب سلولم مزن

من خودم خوشباورم گولم مزن

من نمي گويم که خاموشم مکن

من نمي گويم فراموشم مکن

من نمي گويم که با من يار باش

من نمي گويم مرا غمخوار باش

من نمي گويم ، دگر گفتن بس است

گفتن اما هيچ ، نشنفتن بس است

روزگارت باد شيرين ، شاد باش

دست کم يک شب تو هم فرهاد باش

 

 ...

 

چند روزي هست حالم ديدني است

حال من از اين و آن پرسيدني است

گاه بر روي زمين زل مي زنم

گاه بر حافظ تفال مي زنم

 

 ...



نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:21 توسط رضوان| |


Power By: LoxBlog.Com